امروز سیزده بدره و تو پیشم نیستی ...
با خونواده اومدم تو ی جنگل ، جنگل قشنگیه ، درختای کاج بلند داره و زمینش با علفهایی ک پای آدمو قلقلک میده پوشیده شده . هوام خوبه البته ی کم سرده ولی در کل خوبه .
مردم هم دور و برمونن ، میزنن و میخونن و شادن ...
اما من ...
نه میتونم شاد باشم ن میتونم از طبیعت لذت ببرم چون تو رو ندارم ...
هر جا رو نگاه میکنم میبینمت .
ی وقتایی ک حواسم از عالم واقع میره تو خیال فکر میکنم رفتی جایی زود بر میگردی پیشم ، اما همین ک ب خودم میام میبینم ن نیستی واقعا کنارم نیستی ...
مثل دیوونه ها خیره میشم ب ی نقطه یاد خاطره های شیرین و قشنگمون میوفتم ناخودآگاه خندم میگیره ، مامانم ی دفعه ای میپرسه ب چی میخندی ؟؟؟؟؟
و من با نگاهی ک میدزدم تا نبیننش میگم هیچی ...
سخته نبودنت خیلی سخته نبودنت
سخته و قلبم درد میگیره وقتی میبینم دو نفری رو ک تازه باهم ازدواج کردن ،دست تو دست هم همه جا میرن و میگن و میخندن...
سخته و قلبم درد میگیره وقتی سر میزارن رو شونه های هم و از زندگی و آیندشون میگن..
همه اینا سخته سخت تر از اون چیزی ک بتونی حتی تصورشو کنی ...
فکر کنم راه حل این همه دلتنگی و درد حبس کردن خودم تو خونه باشه !!!!
تا نبینم عاشقا رو ...
تا نشنوم صداشونو ...
توی اتاقم همش برم تو خیالی ک مدام تو توش قدم میزنی .
امروز سیزده بدره و تو پیشم نیستی ...
.: Weblog Themes By Pichak :.